افکار من
اینها که می نویسم فکر باور منه
آورده اند که در بیابان کرمان جماعتی از دزدان در پشت تپه ای جمع شده و خود را مخفی نموده، بمحض اینکه سیاهی کاروانی و نشانه عبور قافله ای را می دیدند ناگهان از پشت تپه بر سرآنان می تاختند و مال و نقدینه آنان را به غارت می برند و هرگاه که سلطان به آن ناحیه برای گرفتن ایشان لشگری می فرستاد، از محل اختفای خود می گریختند و دور می شدند و پس از رفتن دوباره در مکان اول مستقر گشته و باز به غارت و چپاول کالای تجار و اموال رهگذران می پرداختند. سلطان که از تعقیب و دستگیری آنان عاجز شده بود حیله اندیشید، دستور داد مقداری زهر خطرناک از خزانه بیرون آوردند و فرمود قریب یک خروار سیب ممتاز و مرغوب از اصفهان بیاورند و به مأمورین مورد اطمینان خود سفارش کرد با سیخهای نازک خیلی ظریف سیبها را زهر آلود کنند بطرویکه از ظاهر سیب هیچ خراش و علامتی مشاهده نشود. تمام آن یک خروار سیب شاداب و درشت دقیقاً سمی و زهر آلود گردید و به همراهی کاروانی که ناگزیر بودند از آن ناحیه بگذرند سیب ها را فرستاد. به جمعی از افراد طرف اعتماد خود سپرد چون به نزدیک دزدان رسیدید از کاروان عقب بکشید و بگذارید کاروانیان خودشان به تنهایی بروند و دزدان مال و کالای آنان را بدزدند و صاحبانشان را به بند کشند. طبیعی است که پس از غارت اموال از سیب ها خواهند خورد و همه شان خواهند مرد. آنگاه شماها بروید و کاروانیان را نجات بدهید. دزدان به محض رسیدن کاروان از پشت تپه در آمدند و تمام نقدینه و اثاثیه مسافران را به تصرف خود در آورند. در بین متاع و اجناس مأخوذه همینکه چشمشان به سیب های درشت و آبدار اصفهان افتاد در میان آن بیابان گرم آن را غنیمتی گرانبها شمردند و همه به خوردن مشغول شدند. هرکس سیبی را دندان زد و قدری از آن را خورد جان سالم به در نبرد و جمله دزدان هلاک گردیدند و پس از ساعتی فرستادگان سلطان بیامدند و کاروانیان را از بند بگشودند و مالهایشان را دادند. چنانکه هیچ چیز ضایع نشد و از بین نرفت و با این حیله ظریف و لطیف بی آنکه نیازی به لگشر کشی و تلفات و کشتار باشد دزدان مغلوب و مقتول گشتند، تا عاقلان را معلوم شود که بسیاری از اوقات می توان از روی عقل و اندیشه کاری را پیش برد که با هزار سوار آن کار میسر نشود.
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |